کوله بارش را بسته بود...!
پرسیدم کجا به این عجله؟؟
تنها سکوت کرده و اشک می بارید...!
گفتم بخاطر من نرو... می دانی که تنها می شوم!
و خوب دیده ای که مردم این شهر بی منطق بویی از مهر تو نبرده اند!
بادی وزید...اشک هایش شدت گرفته بودند! ناگاه سکوتش شکسته شد...
آرام مرا در آغوش فشرد...گفت: آری می دانم تنها می شوی...
و خوب دیده ام که مردم این شهر مهر را از دلهایشان پاک کرده اند.
اما باید رفت...تا قدر تک تک لحظه ها را بدانند...! دیگر جای من اینجا نیست. باید ...
باید جایم را به او بدهم...!!!
با فریاد گفتم: اما من او را نمی خواهم. او از من نیست...
دستی بر موهای آشفته ام کشید و تنها لبخند زد...!
و من اینبار به جای او چشمانم بارانی شد...!!!
لحظه ای لبخندش خشکید و نجوایی زیر لب کرد: دوستش نداشته باش اما با او مدارا کن!
من روزی خواهم آمد. اما کاش وقتی آمدم هنوز هم دوستم داشته باشی...نه او را...
و آنگاه با نگاهی پر ز غم رفت..!!!
آری پائیز رفت و زمستان را برایم آرزو کرد...!!!
به امید آمدنش...
امضا : دختر پائیز